هفتمین روز جدایی(یه هفته شد که نبوسیدمت)
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام

امروز سه شنبه ست. یه هفته میشه محمدمو ندیدم، نبوسیدم، بغل نکردم، ناز نکردم، دستاشو نگرفتم، و صدای قشنگ شو نشنیدم از نزدیک، دلم خیلی براش هلاکه... خیلی زیاد، اومدن عمو هم امروز کنسل شد و قراره فردا بیاد، راستی دیروز وقتی از اینجا رفتیم طرف خونه، تو ماشین بودیم که مادر زنگ زد و گفت که زودتر بیا چون خانواده ی محمد اینا شب میان پیش مون... نمیدونم چرا از شنیدن این خبر مثل همیشه خوشحال نشدم، شاید علتش این بود که محمدم مثل همیشه پیشم نبود و از نبودن اون بود که حوصله ی پذیرایی از اونا رو هم نداشتم. فقط دلم میخواست برم خونه و بخوابم... آخه یه روزی میشد بدجور سرفه میکردم و موقع سرفه کردن سرم و بدنم خیلی درد میکرد... به هر حال سعی کردم تا رسیدن به خونه خودمو ار اون حالت بکشم بیرون که موفق شدم، تو کوچه که رسیدیم دیدم مادر داره با زهرا میره طرف خونه، با دیدن هیکل مادر تمام تنم از شادی پر شد. شاید وجود نازنینش که پرورش دهنده ی محمدم بود مثل محمد برام عزیز بود و میتونست دلتنگی هامو کمتر کنه، رفتم خودمو بهشون رسوندم و بغلش کردم و یه لحظه حس کردم محمدمو بغل کردم.

داخل که رفتیم فهمیدم برق هنوز نیومده و یه کم کسل شدم، مادر اینا نشستن و من تا وقت اومدن بابا مشغول آشپزی و کارهای پذیرایی بودم. از یه طرف دلم میخواست به محمد زنگ بزنم و باهاش حرف بزنم و از طرف دیگه کار داشتم و وقت نمیکردم باهاش درست صحبت کنم. براش یه چندتا اس زدم که جواب نداد ،نگران شدم و زنگ زدم و فهمیدم که کریدیت تموم کرده، بهم گفت هروقت کریدیت انداختم بهت زنگ میزنم... منم با روی خوش از بابااینا پذیرایی کردم و باهاشون خندیدم اما هیچکس از حال من خبر نداشت... نبودن محمد باعث شده بود جسمم اونجا بین بقیه باشه اما روحم پیش محمد... همه فکر و خیالم پیش محمدم بود... اینکه تنهایی چیکار میکنه و کاش الان بین مون بود... خلاصه مهمونی هم تموم شد و بابا اینا رفتن و من موندم و دلی که در نبودن محمد شکسته بود... بعد از رفتن بابا اینا با محمد اس ام اس بازی کردیم تا دیروقت... بهش گفتم  پنجشنبه نیاد و جمعه بیاد، خداکنه تا جمعه کاراش تموم بشه، یکی از دوستام نظر گذاشته که غصه نخور زد برمیگرده اما اون یا هرکس دیگه ای حتی مادرم نمیدونه که تو دل من و محمد چه رابطه ی عمیقی بوحود اومده.... به هر حال امروز هم شروع شد و امروز هم میگذره بدون محمدم... خداکنه زودتر این روزا تموم بشه، خدایا همه مهربونی هاتو شکررر...!

 





:: بازدید از این مطلب : 636
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 23 آذر 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست